به امید روزی که تمامی عشاق به معشوقشان برسند .

چند وقته که تمام فکر و ذکر مردم عشق ولی درست به اون عمل نمیکنند در حالی که بعضی از ما نیخواهیم درک کنیم که بابا زندگی بدون عشق زندگی حیواناته نه ما که ناسلامتی اشرف مخلوقات هستیم چرا از عشق می ترسید چرا جرات نداریم عشقمون رو ابراز کنیم .

توی این عصر ، تو این زمانه پیشرفت همه علوم ما تو عشق سیر نزولی داریم و از همه بیشتر این قشر جوان جامعه ماست که با این مشکل دست و پنجه نرم می کند ، برای جوانان از عشق می گوییم از لیلی ومجنون ، از وامق و عذرا ولی در شزایط کنونی خانواده و جامعه دقت نمیکنیم ، نمی فهمیم که جوان بیچاره ما برای عشق چه باید بکشد و امیدی به وصال ندارند آخه مگه عشق هم به گناهان اضافه شده .

آری این جوانان سرزمین ما دختران و پسران که درگیر زندگی ماشینی شده اند و نمی توانند حتی فکر عشق را هم به ذهن راه دهند ، بعضی ها عشق را نهی می کنند و آن را منحصر به کتاب و افسانه می پندارند ، می گن برو فکر آب و نان باش که عشق برای تو هیچی نمیشه غافل از اینکه همین عشق و امید وصال میتونه عاملی برای موفقیت قشر جوان باشه اگه درست هدایت شه میتونه باعث تلاش بیشتر شه برای رسیدن به معشوق می دانم شاید خیلی از شما که دارین این مطالب رو میخونید مسخره کنید بخندید ، یا اینکه الان بخوانید و دیگر هیچ ولی بیایید همگی روی این کلمات و جملات فکر کنیم جوان ایرانی که برای رسیدن به عشق خودش و تشکیل یک خانواده که جز مقدسترین نهادهای اجتماعیه در سن و سال واقعی و قانونی خودش باید با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کند و در نهایت هم شاید موفق شود تفاوتها باید ها و نباید ها و خلاصه همه اون چیزهایی که جوان را منع می کند از ابراز عشق .

جوانی تو سری خورده نامید که حتی جرات نداره عشق رو درک کنه یا اسم اون رو به زبون بیاره اونم به خاطر سخت گیری های والدین و اینکه درک نمی کنند جوان خودشان را ، آخه مگه چی میشه اگه عشق تحت نظارت مستقیم والدین باشه و اوونها به خاطر تجربیاتشان راهنمایی کنند نه اینکه مانع این کار باشند .

I Love You

اگه نظری داشتین یا مطلبی در این مورد به نظرتون رسید ، نظر یادتون نره

موفق و عاشق باشید

جمع آوری کمک برای مهسای کوچولو

بچه ها یه هموطن ما نیاز به کمک داره و به قول آقا مهدی دایی مهسای کوچولو موجیم که آسودگی ما عدم ماست اگه دوست داشتین به مهسا کمک کنین به اینجا مراجعه کنین من بعدا خودم کاملتر براتون میزارم اگه خواستین کمک هر چند ناچیز شما پیش خدا گم نمیشه به امید خدا و موفق باشید

تشکر

ممنون از همه دوستانی که به من سر زدند و نظر گذاشتند و باید منو ببخشند از اینکه بعضی نظرات رو به خاطر یک سری ملاحظات توی وب نمیزارم باشند و لی از نویسنده هاش ممنونم به هر حال وجود شما قوت قلب منه در ضمن نظر هم یادتون نره خوش باشید و موفق

 با تشکر از   ادبکده، بانک ادبیات پارسی برای دوستایی که دوستدار کتابند و مخصوصا کتابهای صادق چوبک

 

حروفچینی: علی آرام

 -----------------

دوست

 

من و فریدون همدیگر را در دانشکده ی افسری شناختیم. یعنی در همان ساعت اول ورودمان که سرگروهبان ما را تو آسایشگاه به خط کرد و حرف زد، من و فریدون بغل هم ایستاده بودیم و هنوز رخت غیر نظامی در تن داشتیم و هر دو دانشجوی احتیاط بودیم. اولین جمله ای که از گلوی سرگروهبان بیرون آمد به گوش ما نامانوس و موهن بود و از همه بدتر ازینکه سوم شخص خطاب می کرد.

او فریاد زد «گوش کنن.» بچه ها بهم دیگر نگاه کردند. شاید این جمله به گوش گروهی مضحک هم آمد. و شاید سرگروهبان تو صورت یکی از بچه ها پوزخندی هم دیده بود؛ برای همین بود که در همان لحظه اول و پس از «گوش کنن.» گربه در حجله کشته شد وچهره ی سرگروهبان رنگ شاه توت شد و چاک دهنش را باز کرد:

«مردکه حمال پدر سوخته! اگه خیال کردی اینجام خونیه ننته که هر گهی که دلت بخواد بخوری واقعا که باید خیلی خر باشی. دیپلمه هسی برای خودتی. لیسانسه و دکتر هسی، تو این چار دیواری که رسیدی باید لیسانستو بذاری دم کوزه آبش بخوری. اینجا رو بش می گن سربازخونه. اگه بخوای اور و اتفار بیای چوب می کنن تو اونچه نه بدترت که دسات شق وایسه. مثه آدم دارم بات حرف می زنم نیشت واز می کنی؟ حالا خوب گوشاتونو واکنن. زندگی سویل و خوردن و خوابیدن وسگ زدن خدا بیامرزدش. اون ممه رو لولو برد. خیلی زود جای دوس و دشمنو یاد می گیرین. هنوز نشاشیدین شب درازه؛ خیالتون تخت باشه. اینجا سرزمینیه که ایمون فلک رفته بباد. حالا گوش کنن. بعد از اونیکه از اینجا مرخص شدن. می رن دفتر. اونجا یه لیستی هس که از روش می نویسن که چه چیزای باید با خودشون بیارن. کفش و کلاه رو دولت می ده. باقیش رو باید خودشون تهیه کنن. ملافه و روبالشی هم باید بیارن. حالا واسیه اینکه یه خورده حالشون جا بیاد، کرواتاشونو وازکنن و کف این خوابگاه رو از اون بالا گرفته تا پائین دم در بروفن. وای به حال کسی که یه ذره گرد وخاک از زیر دسش در بره. حالا زود باشن.»

فوری نگاه فریدون تو چشم من افتاد و دست هایش برای باز کردن گره کراوتش بالا رفت. صف کج و کوله ای که بسته بودیم بهم خورده بود و همه داشتند با کراوت هاشان ور می رفتند. فریدون کراواتش را باز کرد و آن را به من نشان داد و آهسته گفت:

«این سولکاست. همین دوهفته پیش تو پاریس خریدمش هزار فرانک. زنم برام خرید. خیلی دوسش داره.»

کروات خوشگلی بود. یک چیزی از پر طاوس توش داشت. وضع جا خورده و بیچاره او دل مرا سوزاند. من گفتم:

زود بذارش تو جیبت. این کروات من یزدیه. همش هفت هزار میرزه. بگیر با این پاک کن.»

کراوات را تو مشتش گذاشتم وخودم رفتم پیش سرگروهبان که داشت با یک لیسانسیه معقول و منقول کلنجار می رفت و تا آن جا که می شد تو رخت غیر نظامی خبردار ایستادم و گفتم:

«سرکار من کراوات ندارم، می شه با دسمال پاک کنم؟»

برگشت و به تندی نگاهم کرد و گفت:

تو هم شاگرد شنگول و منگولی؟ اینم کراوات نداره. خیلی خوب. هر غلطی می خوای بکن. تو بدم، بمیر و بدم.»

برگشتم پیش فریدون. هنوز کراوات من تو دستش بود. بازویش را گرفتم و او را به گوشه سالن بردم و آهسته به گوشش گفتم. «درست شد.» آنگاه هر دو زانو ها را به زمین زدیم و موزاییک های خاکستری خاک آلود را پاک کردیم.

این نخستین برخورد و آشنایی ما بود که بعد، در اندک زمانی، به دوستی قرص و ریشه داری کشید. چون هم قد بودیم تو خوابگاه و صف هم پیش هم بودیم. یکی دو هفته نگذشته بود که تمام حرف هایمان را بهم زده بودیم. من می دانستم که او از خانواده پایینی بود و خوب درس خوانده و دیپلمش را گرفته بود بعد با شاگردان اعزامی، به خرج دولت به پاریس رفته و آنجا رشته ی کشاورزی خوانده و یک سال پیش از گرفتن لیسانس پنهانی از اداره سرپرستی؛ همان جا با دختری که دوست می داشته عروسی کرده و حالا با زنش به ایران برگشته و برای اینکه زود کاری بگیرد، حتی شست تومان هم رشوه داده بود که او را به نظام ببرند و حالا آمده بود که افسر بشود و حقوقش از هفت هزار و دهشاهی به چهل وهفت تومان وپنج هزار برسد.

بچه ی خوبی بود. بیست و پنج سالش بود. کم رو و با شرم بود. شیله و پیله تو کارش نبود. راستگو بود. زنش را به حد پرستش دوست می داشت. اما وضع مالیش خوب نبود. زنش را گذاشته بود تو یک موسسه فرنگی ماشین نویسی می کرد و ماهی چهل تومان حقوق داشت. این سال 1317 بود که چهل تومان برای خودش پولی بود. یک اتاق هم برایش تو کوچه «سزاوار» گرفته بود با ماهی بیست تومان. آن وقت با بیست تومان دیگر، هم باید خورد و خوراک و رخت و پخت زن تامین شود؛ و هم مخارج خود فریدون در دانشکده. مثل حمام و سلمانی هفتگی و تعمیر کفش سربازی وخرید فرنچ وشلوار وپالتو و کاسکت و کوکارد و چکمه برای روزهای مرخصی، و «آمور» برای برق انداختن قلاب کمر و تکمه های برنجی؛ و نخ پرک برای نظام دادن تختخواب ها و از این جور چیزها که هر هفته هم یک چیز تازه  بر آن ها اضافه می شد.

هیچ وقت ندیدم بتواند یک چای خالی از قهوه خانه دانشکده بخرد. همیشه به همان چای ناهار خوری دانشکده که تو بشکه آهنی دویست لیتری دم می کردند و مزه آب زیپو می داد و نان های تخمیری سربازی قناعت می کرد. اصلا غرورش هم نمی گذاشت که با جیب خالی دور و بر قهوه خانه دانشکده که همه جور خورد و خوراک توش می فروختند پرسه بزند.

ما خیلی با هم دوست شدیم. تو صف تو خوابگاه وحتی تو کلاس درس و آمفی تئاتر و راه پیمایی ها با هم بودیم. گروهان  ما صد نفر دانشجو داشت که همه دیپلمه یا لیسانسیه و یا دکتر بودند، اما این فریدون چیز دیگر بود. من خیلی دوستش می داشتم. او همیشه از دو نفر برای من حرف می زد یکی از زنش «لوسی» و دیگر از دوست دوران تحصیلش کریم. و چنان در باره این دوست غلو می کرد که موجب حسد من می شد. حکایت دوستی نبود برادری بود. اینقدر از کریم پیش من تعریف کرده بود که دیگر خسته شده بودم. هر چه می کرد یاد او می افتاد و هر جا می رفتیم به یاد او بود.

از بس راجع به او حرف زده بود می دانستم که بچه تاجری بود که به خرج خودش در پاریس تحصیل می کرده و با فریدون همان جا دوست شده بود. آخرش، خود او را هم به من نشان داد و یک شب جمعه با لوسی؛ چهارتایی خانه او شام خوردیم. خانه بزرگ قدیمی سازی توخیابان ری داشت که ارسی و گوشواره و حوض فواره سنگی و حوض خانه کاشی کاری و اتاق آیینه کاری و اتاق قاپوچی و درهای نقاشی و درِ کوچه سنگین کلون دار وگل میخ دار داشت. خود کریم هم جوان خوبی بود. منم ازش خوشم آمد. آشکار بود سر سفره پدرش بزرگ شده بود. کتاب خوانده بود، فیس و افاده نداشت و فرسنگ ها از تازه به دوران رسیده ها دور بود.

وقتی که من خودش و خانه زندگیش و سفره رنگینش و آسودگی خاطرش را دیدم  بیشتر حسودیم شد. او همه چیز داشت و ما هیچ چیز نداشتیم. حتی توانسته بود از خدمت نظام هم شانه خالی کند. خانه داشت. پدر ومادر خوب داشت. یکی یکدانه بود. فرش های خوب داشت. ظروف کهنه و قیمتی داشت. یک سرویس بیست وچهار نفره ظرف مرغی بی عیب و نقص تو جعبه آیینه ناهار خوری شان چیده بود که چشم را خیره می کرد. حتی قاشق ماست خوری و شربت خوری هم از سرویس بود. پرده های کلفت مخمل آتشی با شرابه های زر دوزی و مبل و صندلی ساخت چین و نوروزی های صورت شاهی و بارفتن و مجسمه های مفرغ و مرمر و پیانوی بزرگ، خانه او را به صورت یک موزه ی دیدنی در آورده بود. یک چهل چراغ بلور «باکارا» از میان سقف اتاق پذیرایی آویزان بود. که فقط اسمش چهل چراغ  بود، شاید دویست سیصد شاخه داشت.

همان شب اول که به خانه او رفتم، از دیدن تجمل خانه او چنان خود را کوچک و ناچیز یافتم که حس کردم اصلا آمدن من به این دنیا کار بیهوده ای بود. واگر آزادمنشی و سادگی وبی پیرایگی و بی افادگی کریم نبود، آن شب از زور دستپاچگی و ندید بدیدی، حتما یکی دو تا از آن جام های بلور «سور» را که پر از شراب بود رو سفره واژگون می کردم و با ریختن چند قاشق قورمه سبزی، سفره سفید دست دوزی شده را برای همیشه آلوده می ساختم.

با همه ی این ها من هم از کریم خوشم آمد وخواهان دوستیش بودم. از آن پس دیگر کریم برایم بیگانه نبود و با فریدون هر دو با هم از او حرف می زدیم. و اصلا تعجب نمی کردم وقتی فریدون به من می گفت که در پاریس کریم خیلی به او کمک کرده و همیشه زیر بغلش را می گرفته. اما کریم مثل اینکه دیگر علاقه ای  به دیدن من نشان نمی داد. دو سه ماه از آن شام گذشته بود و فقط یکبار سراغ مرا از او گرفته بود او دیگر مرا فراموش کرده بود.

بی اعتنایی کریم به من، و نیز تعریف های روز افزونی که فریدون از او می کرد مرا رنج می داد. فریدون تمام روزهای تعطیل را با او می گذرانید. به سادگی برایم می گفت که مثلا چه مهمانی رقصی در خانه کریم برپا بود و چه مه رویانی آن جا بوده اند وچه شام با شکوهی داده بود. یا مثلا او و لوسی با «پاکارد» زیبا و بی مانند کریم، روز جمعه به پیک نیک رفته بودند و چقدر خوش گذشته بود.

اما وقتی کلاهم را که با خودم قاضی می کردم، می دیدم کریم حق دارد که به من بی اعتنایی بکند. آخر من به چه درد او می خوردم؟ او کجا و من کجا؟ زمین تا آسمان با هم فرق داشتیم. اما این دلیل نمی شد که کینه ای از او در دل نگیرم. درست است که او با من خصومتی نداشت؛ اما دوست دوست او که بودم. حتما فریدون هم از من پیش او تعریف کرده بود. یقینا به او گفته بود که تنها دوستش در دانشکده من بودم و هزار جور جورش را می کشیدم. اگر جزییات دوستی مرا برای او نگفته بود، حتما داستان آن روز که من آن گذشت بی نظیر را در باره ی او کرده بودم و به خاطر اینکه او از دیدن زنش محروم نماند تقصیر او را به گردن گرفتم و یک شب و روز جمعه سرگروهبان مرا به جای او توقیف کرده و کشیک گذاشت که برای کریم گفته بود. پس چرا کریم مرا نادیده می گرفت و به جا نمی آورد و به دیدن من رغبتی نشان نمی داد؟ این بود که دیگر وقتی فریدون از او حرف می زد دل من می فشرد و شاید یکی دوباره هم با حرف تو حرف آوردن بی  میلی خودم را نشان دادم.

اما روز به روز محبت فریدون به من بیشتر می شد و منهم راستی دوستش داشتم. یک دوستی بی چشم داشت و جوانمردانه میانمان بود. هر دو گمان داشتیم که این دوستی تا آخر عمر ادامه خواهد یافت. برای زندگی پس از نظام نقشه ها داشتیم و آرزوهای خودمان را برای هم می گفتیم. یک روز هم با هم پیک نیک رفتیم به امیرآباد. آن روزها امیرآباد دور از شهر بود و استخر قشنگی هم داشت. از شهر پیاده راه افتادیم و خورد و خوراکمان تو کیف گذاشتیم و حتی یک گرامافون کلمبیای کوکی کیفی و چند تا صفحه هم به دوش گرفتیم و خود را پای استخر رساندیم. من و فریدون که به راهپیمایی عادت داشتیم خستگی را نفهمیدیم. اما لوسی خسته شده بود.

پاییز قشنگی بود و تازه برگ ریزان شروع شده بود. آفتاب ولرمی که مزه آفتاب نخستین روزهای بهار را می داد می تابید. بساط را کنار استخر گستردیم و آتشی افروختیم و آبی برای قهوه جوشانیدیم و خوراک ها را رو سفره، رو زمین ولو کردیم و به خوردن نشستیم. و آن روز بود که من به راستی به زیبایی لوسی پی بردم. دخترِ خیلی خوشگلی بود به سن نوزده سال و مثل بیشتر زن های فرنگی با موهای بورِ سیر و چشمان کبود و پوست لطیف. چشمانش گیرایی چشمان زنان شرقی را داشت. بلند قد بود؛ آن چنان که دو سوم بلندی قدش از پاهاش بود تا میانش و یک سوم از میان به بالا. لب های کلفت  برآمده  و بینی بسیار ظریفی داشت.

چهار ماهی که از خدمت ما گذشت سردوشی گرفتیم. دیگر به چم و خم و فوت و فن کارهای سربازی آشنا شده بودیم. هر وقت که می شد قاچاق می شدیم. یوخلا می گشتیم. تا آن جا که ممکن بود، کوشش می کردیم ببینیم، ولی دیده نشویم. اما فریدون، همانطور دست و پا چلفتی و پخمه بود که بود. تا قاچاق می شد، زود مشتش واز می شد. زیاد تنبیه و توقیف می شد. توقیف روزهای تعطیل، از مرگ برایش بدتر بود. می خواست هرجوری شده جمعه را با زنش بگذراند. بارها فرمانده گروهان، پیش چشم همه به او بد و بیراه گفته بود و خفیف و کنفتش کرده بود و گفته بود حتما گروهبان خواهد شد و افسر نخواهد شد. دلم خیلی برایش می سوخت، اما سودی نداشت.

دی ماه سردی بود و برف کلفتی زمین را نوارپیچ کرده بود. ما عملیات صحرایی داشتیم اما همه می گفتند عملیات نیست و به جایش تو کلاس اسلحه شناسی خواهیم داشت. تازه آش داغی که پراز نخود ولوبیای چیتی و همه جور بنشن بود، خورده بودیم و خدا خدا می کردیم که به عملیات نرویم که ناگهان سرگروهبان نعره کشید: «تجهیزات کامل بپوشن و تا ده دقیقه دیگه جلو گروهان آماده باشن.» این یعنی عملیات صحرایی سرجایش است.

وقتی از در انشکده بیرون آمدیم فرمانده گروهان که سوار اسب بود، به ما قدم آهسته داد. همیشه کارش همین بود. می گفت وقتی از در دانشکده برای عملیات بیرون می رویم باید محکم و آماده و جدی باشیم و وقتی هم برمی گردیم، هر قدر عملیات سخت بوده باشد، باید با همان محکمی موقعی باشیم که از دانشکده بیرون آمده ایم. اما امروز مدت قدم آهسته خیلی طولانی بود. نمی دانم چطور بود. شاید عده ای از سرما قوز کرده بودند و فرمانده گروهان عصبانی شده بود و از درِ دانشکده تا دم کافه بلدیه ما را قدم آهسته برد. دیگر تنمان خیس عرق بود. بعد راحت باش داد و با قدم راهپیمایی راه می رفتیم.

فریدون برخلاف همیشه آن روز کیفور بود. وقتی که راحت باش دادند به من گفت:

«امروز آخر دسامبره و می گن امشب اونای که زن فرنگی دارن، میرن خونه شون. اگه راس باشه خیلی خوبه. آدم یه شبم از این خراب شده بیرون بخوابه خودش خیلی ارزش داره. اگه لوسی منو ببینه خیلی ذوق می کنه. باورش نمی شه.»

بعد برام حرف زد و گفت:

«من کشاورزی خوندم که بیام اینجا یه مزرعه نمونه تو کرج بسازم و میوه و سبزیکاری و مرغ خروس را بندازم، حالا هم همین خیالو دارم، نمی دونی چقده لذت داره که آدم صب از صدای گاو گوسفند ها و مرغ و خروس ها تو مزرعه چشماشو واز کنه. من زندگی با حیونا رو بیشتر از زندگی با آدما دوس دارم. انوخت بیا و درآمد و ببین. هرجمعه دعوتت می کنم بیای مزرعه. اتومبیل شخصی خودم میفرسم دنبالت که بیا بالا.»

بعد، از من پرسید من می خوام چه کاری بکنم. یک لحظه فکر کردم دستش بیندازم، این قدم آهسته لعنتی کفرم را در آورده بود. گفتم:

«ای بابا تو هم دلت خوشه. مرغ و خروس فروشیم شد کار؟ من می خوام یه کاباره واز کنم مثل «آستوریا» خودم می رم فرنگستون و زنای خوشگل خوشگل با خودم ورمیدارم میارم اینجا. هم فاله، هم تماشا. هم خودم شکم سیری از عزا درمیارم،؛ هم دیگرون به لفت و لیسی می رسن. اونوخت می بینی چه جوری دسم به عرب و عجم بند میشه. فکرش بکن آدم یه دوجین دختر اتریشی ور داره بیاره اینجا، باور کن همه جا جاته و همه جا حکمت رو می خونن. اونوخت بیا و درآمد و مقام رو تماشا کن. بیچاره می خواد بره سبزی فروشی و تخم مرغ فروشی واکنه که هر روز گرفتار امنیه و آژان بشه. فکرش بکن! بهترین خوراکارو می خورم و بهترین زنارو تو بغلم می گیرم. اونوخت به من چه؟ خواهر و مادر من که نیسن. هرکاری دلشون خواس بکنن. هرکاری بکنن به نفع منه. زّهر کجا که شود کشته سود اسلامه. حالا چه روزیه دارم بت میگم، به شرط اینکه بیای پیش من بگی «رفیق میخوان مالیات زیادی ازم بگیرن.» اونوخت من یه تلفن میزنم که اصلا ازت مالیاتم نگیرین. حال فهمیدی؟»

فریدون حرف مرا جدی گرفت. بغ کرد. مدتی خاموش بود. بعد نگاه بیم خورده ای به من کرد و گفت:

«نه، نه، اگه از گشنگی بمیرم از این کارار نمی کنم. این کارا هم به تو نمیاد. تو هم نکن.» بعد هر دو خندیدیم.

عصر که به دانشکده برگشتیم چو افتاده بود که آن هایی که زن فرنگی دارن شب به مرخصی به خانه می روند. این خبر دهن به دهن می گشت و شامگاه که برای نیایش جمع شدیم چندین بار تایید و تکذیب شد. آن هایی که زن فرنگی داشتند «و خیلی از دانشجویان احتیاط بودند که زن فرنگی داشتند» سرشامگاه گوش به زنگ بودند تا شاید فرمانده گردان احتیاط این مژده غیر منتظره را بازگو کند، اما شامگاه تمام شده و ما به کلاس های درس رفتیم و خبری نشد.

حال فریدون معلوم بود. از صبح تا شام هی خوشحال می شد، هی غمگین می شد. آرزویی از این بالاتر نداشت که شب اول سال را با زنش بگذراند. سرِ کلاس وقتی که فرمانده گروهان داشت راجع به حرکت جوخه ها حرف میزد و طرز حرکت آن ها را هنگام حمله بیان می کرد، شنیدم فریدون آهسته زیر لب می غرید:

«من باید اینجا وقتم را پای این مزخرفات صد تا یک غاز تلف کنم و زن  بدبخت من که سال اولشه تو این خراب شده اومده تک و تنها، سوت و کور کنج خونه  بمونه.»

فریاد فرمانده گروهان بلند شد.

«اون دراز گوش حمال اونجا چی میگه زر میزنه؟ یعنی شما تحصیلکرده این؟ خاک برسرتون! با تو هسم فریدون گوساله. جمعه توقیفی. فهمیدی الاغ؟ منشی گروهان بگو جمعه بذارنش کشیک.»

و آن روز وسط هفته بود و فریدون جمعه اش را باخته بود. هم من برزخ شدم و هم فریدون آتش گرفت. مدت کلاس هم دوساعت بود. و اصلا نمی شد از دلش بیرون آورد. می دانستم که این دو ساعت، خونش خونش را می خورد و جرات دم زدن نداشت.

داشتیم برای خواب حاضر می شدیم. منتظر شیپور خاموش بودیم که سرگروهبان وارد آسایشگاه شد و داد زد:

«گوش کنن! اون هایی که خانم فرنگی دارن تا فردا پیش از شیپور خبر مرخص اند. بی صدا چمدوناشونو وردارن بیان این جا اسمشونو بنویسم برن. اما اینو باید بودنن که صب زود پیش از شیپور خبر باید اینجا حاضر باشن.»

میان دانشجویان ولوله افتاد. نه نفر تو گروهان ما بودند که زن فرنگی داشتند و همگی در یک چشم برهم زدن، حاضر یراق پیش سرگروهبان زنوزی ما صف کشیدند. او هم تند تند اسم آن ها را یادداشت می کرد تا به فریدون رسید و تو روی او ماهرخ رفت و گفت:

«تو که توقیفی، کجا؟»

فریدون بدبخت، دست هایش را بالا گذاشت و با لب لرزان گفت:

«سرکار من برای جمعه توقیفم. امشب که..»

سرگروهبان نگذاشت حرفش را تمام کند گفت:

«اینو باید از سرکار ستوان بپرسم. تو دفتره. بیا پایین اگر گفت برو، برو.» مثل اینکه راستی دلش برای فریدون و آن گردن باریک وچهره ی رنگ پریده ای که زیر کاسکتش معطل مانده بود سوخته بود.

دیگر فریدون به خوابگاه برنگشت و منشی گروهان به ما خبر داد که سرکار ستوان اجازه داده بود برود. من خیلی خوشحال شدم، هرچند تختخوابش خالی مانده بود و من از دوریش دلگیر شده بودم. این اولین شبی بود که می دیدم تختخوابش خالی است. اصلا مثل اینکه همیشه آن تختخواب خالی بوده و کسی روش نمی خوابید. چنان او را از خود دور می دیدم که گویی هیچ گاه او را نشناخته بودم. هر شب پس از شیپور خاموش و پیش از خواب، به شکرانه درآمدن از رخت سربازی و به شادی هفت هشت ساعت خواب، شوخی های بامزه با هم داشتیم. سال دومی ها و افسرها و حرفها و حرکاتشان را دست می انداختیم. فلان سال دومی به یک دانشجوی احتیاط که دکتر ریاضیات بود گفته بود عرض و طول خوابگاه رسته مهندسی مخابرات را با چوب کبریت اندازه بگیرد و نتیجه را به او گزارش بدهد و آن دکتر ریاضی بدبخت گریه اش گرفته بود. یا مثلا فریدون می گفت.

«اینا خودشون حمال راس راسی هسن به ما میگن حمال. هی میگن موقع قدم آهسته باید پات رو تا  کمر رقیق جلویت بالا بیاری. آخه برای چی؟ مگه ما میخوایم کان کان برقصیم؟»

از آن روزی که من داستان قاچاق شدن خودم را در قهوه خانه «آسیاب گاومیشی» برایش تعریف کرده بودم دیگر من قطب او شده بودم و مرا مانند مرشد خودش ستایش می کرد. داستان این بود که ما را یک روز پیش از ظهر برای عملیات صحرایی به حوالی آسیاب گاومیشی برده بودند و پس از اینکه سرکار ستوان شرح  کشافی درباره ی اهمیت موضع گرفتن افراد بیان کرد گفت:

«حالا در این خط جبهه موضع بگیرید. اما نه خیال کنید که اونجا باید بخوابید، من خودم میام بالای سریکی یکیتون اگه رو خط الراس باشین، یا خوابیده باشین پوست از کله تون می کنم.»

سرکار ستوان این را گفت و ما متفرق شدیم. اتفاقا من نزدیک قهوخانه، یک چاه کور را گیر آوردم و رفتم توش قایم شدم. یعنی رو شکم خوابیدم و سرم را تا لب خاکهای دور و بر حلقه چاه بالا کشیدم و جلوم را نگاه کردم. کلاهم را هم از سرم درآوردم که مثلا دشمن سرو کله ام را نبیند.

اتفاقا من اولین کسی بوم که سرکار ستوان آمد بالای سرم. من هم جدی و حق به جانب در حالی که دستم رو قنداق تفنگم، که بغل دست راستم رو زمین افتاده بود گذاشته بودم، به جلگه مقابل نگاه می کردم. سرکار ستوان آمد دید من درست درست درازکش کرده ام. گفت «خوبه.» بعد گفت «رو بروت چه میبنی؟» آن دور دورها یک خرسوار می گذشت. من بی آنکه به سرکار ستوان نگاه کنم گفتم «یک سوار.» گفت: «بارک الله.» یه نوبت از کشیک معافی خودت به سرگروهبان بگو.» آن وقت اسبش را سوار شد و رفت برای بازدید منطقه. من از خوشحالی با دمم گردو می شکستم.

وقتی سرکار ستوان پشت کرد و رفت، اتفاقا شاگرد قهوه چی برای برداشتن آب از جوی خوشگلی که پای حلقه چاه می گذشت آمد. من ازش پرسیدم:

«خوردنی موردنی چی داری؟»

گفت: «دیزی؟»

گفتم: «خوبه؟»

گفت: «عالیه»

گفتم: «ببین، یواشکی گوشتو میکوبی با پیاز فراون می پیچی لای یه سنگک میاری. آبشم پیشکشت. چن میشه؟»

گفت: «سی شاهی، اما چون آبش نمی خوای یه قرون.»

گفتم: «اینم یه قرون. و زود باش ببینم.»

وقتی اولین لقمه نان گوشت کوبیده تو دهنم گذاشتم، هنوز سرکارستوان خیلی زیاد دور نشده بود. او سوار اسب بود و من خیلی خوب می دیدمش کجاست. خیلی راحت، تمام سنگک را با گوشت کوبیده ها خوردم وسپس به قهوه چی، که خیلی دور نبود اشاره کردم و گفت:

«می تونی یه بس تریاک حسابی بچسبونی با یک چای قند پهلوی برام بیاری؟»

گفت: «چرا نمی تونم؟» هنوز سرکار ستوان آخر خط منطقه اش نرسیده بود که من کلک دو بست تریاک و دو تا چای دبش را کنده بودم و لول و کیفور داشتم جلگه ی خالی و آرام جلوم را نگاه می کردم. و چون دیدم هنوز یک ساعتی مانده تا عملیات تمام بشود و به دانشکده برگردیم. «دن کیشوت سروانتس» را که به تازگی جای «فاوست گوته» گرفته بود، از تو کوله پشتیم بیرون کشیدم و نگاهی به صفحه ی آن، و نگاهی به اندام سواره سرکار ستوان که آن دور دورها با بچه ها کلنجار می رفت، شروع به خواندن کردم.

این ها را که همان شب به فریدون گفتم، اول باور نکرد، اما چون بوی تریاک را از دهنم شنید، دهنش از تعجب بازماند و گفت: «اگه بفهمن اعدامت می کنن.» و راست می گفت. خیلی بد می شد اما آخر آدم ضعیف و بی دست وپا چگونه می تواند نفرت خودش را به دستگاهی نشان بدهد؟ حتما راه هایی وجود دارد. اینکار من یک راهش بود. من هم مثل همه «احتیاط» ها رنج می کشیدم ودل پری داشتم.

به هرحال، جای فریدون در خوابگاه و بغل تختخواب من خالی بود. شیپور خاموشی را زدند و من و فریدون که هرشب هزار دوز و کلک سوار می کردیم که پس از شیپور خاموشی خاموش نباشیم؛ امشب من تنها بودم و تا خاموشی زده شد رفتم زیر پتو و گرفتم خوابیدم.

نفهمیدم چه وقت شب بود که حس کردم یکی رو تختخواب فریدون افتاد. اول گمانم به نوبت چی رفت. اما آخر نوبت چی چرا؟ او که خودش تختخواب دارد، کشیکش که تمام بشود می رود رو تختخواب خودش راحت می گیرد می خوابد. چشمانم راکه باز کردم. خود فریدون را دیدم که با لباس رو تختخوابش افتاده. نیم خیز رو آرنجم تکیه کردم وخوب نگاهش کردم. صورتش مثل مرده، رنگ پریده بود و خیره به سقف نگاه می کرد. حتما سرکار ستوان نگذاشته بود برود خانه اش و منشی گروهبان به ما دروغ گفته بود. پس آهسته ازش پرسیدم.

«پس چرا برگشتی؟»

ـ «دیگه.»

ـ «مگه اجازه ات نداد؟»

ـ «چرا.»

ـ «پس چرا نرفتی؟»

ـ «دیگه.»

ـ «دیگه چیه، حرف بزن.»

خاموشی بر نور رقیق ماه  که تو خوابگاه ول شده بود سنگینی می کرد و او همچنان تو سقف خیره نگاه می کرد. من فکرم به جایی نمی رسید. او هم هیچگاه با من این جور بی اعتنایی نکرده بود مثل اینکه از من قهر بود. حتی رویش را به طرف من برنگرداند. دوباره آرام به او گفتم.

ـ «آخه چته؟ یه چیزی بگو. چرا نرفتی؟»

ـ «چیزیم نیس.»

ـ «حالا این چه جور خوابیدنه. پاشو لباساتو دربیار. مگه ساعت چنده؟»

ـ «نمیدونم.»

عجیب بود که نمی خواست حرف بزند و من هم خواب از سرم پریده بود و راستی برزخ شده بودم. اما حس کردم حالش غیر طبیعی بود. مثل اینکه مست بود. آهسته ناله می کرد. از تو رختخوابم بیرون آمدم و رو لبه تخت او نشستم. تمام عضلات صورتش متشنج بود. ناگهان بغضش ترکید و با هق هق گفت:

«با کریم لخت عور تو رختخواب بود. لوسی، تو رختخواب خود من با کریم.»

مثل اینکه تمام خون بدن مرا با تلمبه کشیدند و جایش را آب یخ ول دادند. سرم گیج رفت و اتاق و لنگ واز خوابگاه پیش چشمانم زیر و رو شد. هیچ کلمه ای به زبانم نگشت. دلم هم نمی خواست چیزی بگویم. نوبت چی به ما نزدیک شد و آهسته گفت:

« بخوابید ساعت یکه ممکنه افسر نگهبان برای گشت بیاد »

 

امیدوارم خوشتون بیاد منهم هر بار وقت کنم یه داستان براتون میزارم  و اگه شد چند تا کتاب رای دانلود  ولی نظر رو یادتون نره

اولاْ لازمه از کتابخانه دیجیتالی بانی تک تشکر کنم که این کتاب رو من اونجا پیدا کردم و خیلی دوست داشتم همه شما هم بخونید و نظز بدید راستی مجموعه از حکیم عمر خیام هست:

برخیز و بیا بتا برای دل ما   حل کن به جمال خویشتن مشکل ما 
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم   زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما 

 
چون عهده نمی‌شود کسی فردا را   حالی خوش کن تو این دل شیدا را 
می نوش بماهتاب ای ماه               که ماه   بسیار بتابد و نیابد ما را       

 
قرآن که مهین کلام خوانند آن را   گه گاه نه بر دوام خوانند آن را 
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم   کاندر همه جا مدام خوانند آن را 

 
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا   بنیاد مکن تو حیله و دستانرا 
تو غره بدان مشو که می می نخوری   صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا 

 
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا   چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا 
معلوم نشد که در طربخانه خاک   نقاش ازل بهر چه آراست مرا 

 
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب   جان و دل و جام و جامه در رهن شراب 
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب   آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب 

 
آن قصر که جمشید در او جام گرفت   آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت 
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر   دیدی که چگونه گور بهرام گرفت 

 
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست   بی باده ارغوان نمیباید زیست 
این سبزه که امروز تماشاگه ماست   تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست 

 
اکنون که گل سعادتت پربار است   دست تو ز جام می چرا بیکار است 
می‌خور که زمانه دشمنی غدار است   دریافتن روز چنین دشوار است 

 
امروز ترا دسترس فردا نیست   و اندیشه فردات بجز سودا نیست 
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست   کاین باقی عمر را بها پیدا نیست 

 
ای آمده از عالم روحانی تفت   حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت 
می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای   خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت 

 
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست   بیدادگری شیوه دیرینه تست 
ای خاک اگر سینه تو بشکافند   بس گوهر قیمتی که در سینه تست 

 
ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت   ناگه برود ز تن روان پاکت 
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند   زان پیش که سبزه بردمد از خاکت 

 
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت   کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت 
هر کس سخنی از سر سودا گفتند   ز آنروی که هست کس نمیداند گفت 

 
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است   در بند سر زلف نگاری بوده‌ست 
این دسته که بر گردن او می‌بینی   دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست 

 
این کوزه که آبخواره مزدوری است   از دیده شاهست و دل دستوری است 
هر کاسه می که بر کف مخموری است   از عارض مستی و لب مستوری است 

 
این کهنه رباط را که عالم نام است   و آرامگه ابلق صبح و شام است 
بزمی‌ست که وامانده صد جمشید است   قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است 

 
این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت   چون آب بجویبار و چون باد بدشت 
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت   روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت 

 
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است   در صحن چمن روی دلفروز خوش است 
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست   خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است 

 
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است   گردنده فلک نیز به کاری بوده است 
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین   آن مردمک چشم‌نگاری بوده است 

تا چند زنم بروی دریاها خشت   بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت 
خیام که گفت دوزخی خواهد بود   که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت 

 
ترکیب پیاله‌ای که درهم پیوست   بشکستن آن روا نمیدارد مست 
چندین سر و پای نازنین از سر و دست   از مهر که پیوست و به کین که شکست 

 
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است   رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است 
با اهل خرد باش که اصل تن تو   گردی و نسیمی و غباری و دمی است 

 
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست   برخیز و بجام باده کن عزم درست 
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست   فردا همه از خاک تو برخواهد رست 

 
چون بلبل مست راه در بستان یافت   روی گل و جام باده را خندان یافت 
آمد به زبان حال در گوشم گفت   دریاب که عمر رفته را نتوان یافت 

 
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت   خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت 
چون باید مرد و آرزوها همه هشت   چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت 

 
چون لاله بنوروز قدح گیر بدست   با لاله رخی اگر ترا فرصت هست 
می نوش بخرمی که این چرخ کهن   ناگاه ترا چون خاک گرداند پست 

 
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست   نتوان به امید شک همه عمر نشست 
هان تا ننهیم جام می از کف دست   در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست 

 
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست   چون هست بهرچه هست نقصان و شکست 
انگار که هرچه هست در عالم نیست   پندار که هرچه نیست در عالم هست 

 
خاکی که بزیر پای هر نادانی است   کف صنمی و چهره‌ی جانانی است 
هر خشت که بر کنگره ایوانی است   انگشت وزیر یا سلطانی است 

 

دارنده چو ترکیب طبایع آراست   از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست 
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود   ورنیک نیامد این صور عیب کراست 

 
در پرده اسرار کسی را ره نیست   زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست 
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست   می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست 

 
در خواب بدم مرا خردمندی گفت   کز خواب کسی را گل شادی نشکفت 
کاری چکنی که با اجل باشد جفت   می خور که بزیر خاک میباید خفت 

 
در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست   او را نه بدایت نه نهایت پیداست 
کس می نزند دمی در این معنی راست   کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست 

 
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت   یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت 
هرچند بنزد عامه این باشد زشت   سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت 

 
دریاب که از روح جدا خواهی رفت   در پرده اسرار فنا خواهی رفت 
می نوش ندانی از کجا آمده‌ای   خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت 

 
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست   دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست 
می نوش و گلی بچین که تا درنگری   گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست 

 
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست   محنت همه افزوده و راحت کم و کاست 
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست   ما را ز کس دگر نمیباید خواست 

 
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت   با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت 
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح   آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت 

 
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است   ور بر تن تو عمر لباسی چست است 
در خیمه تن که سایبانی‌ست ترا   هان تکیه مکن که چارمیخش سست است 

گویند کسان بهشت با حور خوش است   من میگویم که آب انگور خوش است 
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار   کاواز دهل شنیدن از دور خوش است 

 
گویند مرا که دوزخی باشد مست   قولیست خلاف دل در آن نتوان بست 
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند   فردا بینی بهشت همچون کف دست 

 
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت   از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت 
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت   این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت 

 
مهتاب بنور دامن شب بشکافت   می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت 
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی   اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت 

 
می خوردن و شاد بودن آیین منست   فارغ بودن ز کفر و دین دین منست 
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست   گفتا دل خرم تو کابین منست 

 
می لعل مذابست و صراحی کان است   جسم است پیاله و شرابش جان است 
آن جام بلورین که ز می خندان است   اشکی است که خون دل درو پنهان است 

 
می نوش که عمر جاودانی اینست   خود حاصلت از دور جوانی اینست 
هنگام گل و باده و یاران سرمست   خوش باش دمی که زندگانی اینست 

 
نیکی و بدی که در نهاد بشر است   شادی و غمی که در قضا و قدر است 
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل   چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است 

 
در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست   از سرخی خون شهریاری بوده‌ست 
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید   خالی است که بر رخ نگاری بوده‌ست 

 
هر ذره که در خاک زمینی بوده است   پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است 
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان   کانهم رخ خوب نازنینی بوده است 
هر سبزه که برکنار جوئی رسته است   گویی ز لب فرشته خویی رسته است 
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی   کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است 

 
یک جرعه می ز ملک کاووس به است   از تخت قباد و ملکت طوس به است 
هر ناله که رندی به سحرگاه زند   از طاعت زاهدان سالوس به است 

 
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ   پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ 
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی   از سلخ به غره آید از غره به سلخ 

 
آنانکه محیط فضل و آداب شدند   در جمع کمال شمع اصحاب شدند 
ره زین شب تاریک نبردند برون   گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند 

 
آن را که به صحرای علل تاخته‌اند   بی او همه کارها بپرداخته‌اند 
امروز بهانه‌ای در انداخته‌اند   فردا همه آن بود که در ساخته‌اند 

 
آنها که کهن شدند و اینها که نوند   هر کس بمراد خویش یک تک بدوند 
این کهنه جهان بکس نماند باقی   رفتند و رویم دیگر آیند و روند 

 
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد   بس داغ که او بر دل غمناک نهاد 
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک   در طبل زمین و حقه خاک نهاد 

 
آرند یکی و دیگری بربایند   بر هیچ کسی راز همی نگشایند 
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند   پیمانه عمر ما است می‌پیمایند 

 
اجرام که ساکنان این ایوانند   اسباب تردد خردمندانند 
هان تاسر رشته خرد گم نکنی   کانان که مدبرند سرگردانند 

 
از آمدنم نبود گردون را سود   وز رفتن من جلال و جاهش نفزود 
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود   کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود 
از رنج کشیدن آدمی حر گردد   قطره چو کشد حبس صدف در گردد 
گر مال نماند سر بماناد بجای   پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد 

 
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد   در پای اجل بسی جگرها خون شد 
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی   کاحوال مسافران عالم چون شد 

 
افسوس که نامه جوانی طی شد   و آن تازه بهار زندگانی دی شد 
آن مرغ طرب که نام او بود شباب   افسوس ندانم که کی آمد کی شد 

 
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود   نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود 
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل   زین پس چو نباشیم همان خواهد بود 

 
این عقل که در ره سعادت پوید   روزی صد بار خود ترا می‌گوید 
دریاب تو این یکدم وقتت که نی   آن تره که بدروند و دیگر روید 

 
این قافله عمر عجب میگذرد   دریاب دمی که با طرب میگذرد 
ساقی غم فردای حریفان چه خوری   پیش آر پیاله را که شب میگذرد 

 
بر پشت من از زمانه تو میاید   وز من همه کار نانکو میاید 
جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو   گفتا چکنم خانه فرو میاید 

 
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد   وز خوردن آدمی زمین سیر نشد 
مغرور بدانی که نخورده‌ست ترا   تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد 

 
بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند   مگرای بدان که عاقلان نگرایند 
بسیار چو تو روند و بسیار آیند   بربای نصیب خویش کت بربایند 

 
بر من قلم قضا چو بی من رانند   پس نیک و بدش ز من چرا میدانند 
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو   فردا به چه حجتم به داور خوانند 
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد   چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد 
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات   آخر به دل خاک فرو خواهی شد 

 
تا راه قلندری نپویی نشود   رخساره بخون دل نشویی نشود 
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان   آزاد به ترک خود نگویی نشود 

 
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید   بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید 
من در عجبم ز میفروشان کایشان   به زانکه فروشند چه خواهند خرید 

 
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد   دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد 
کار من و تو چنانکه رای من و تست   از موم بدست خویش هم نتوان کرد 

 
حیی که بقدرت سر و رو می‌سازد   همواره هم او کار عدو می‌سازد 
گویند قرابه گر مسلمان نبود   او را تو چه گویی که کدو می‌سازد 

  ‎
در دهر چو آواز گل تازه دهند   فرمای بتا که می به اندازه دهند 
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ   فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند 

 
در دهر هر آن که نیم نانی دارد   از بهر نشست آشیانی دارد 
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی   گو شاد بزی که خوش جهانی دارد 

 
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود   غم خوردن بیهوده نمیدارد سود 
پر کن قدح می به کفم درنه زود   تا باز خورم که بودنیها همه بود 

 
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد   ابر از رخ گلزار همی شوید گرد 
بلبل به زبان پهلوی با گل زرد   فریاد همی کند که می باید خورد 

 
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند   فرمای که تا باده گلگون آرند 
تو زر نی ای غافل نادان که ترا   در خاک نهند و باز بیرون آرند 

عمرت تا کی به خودپرستی گذرد   یا در پی نیستی و هستی گذرد 
می نوش که عمریکه اجل در پی اوست   آن به که به خواب یا به مستی گذرد 

 
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد   کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد 
من می‌نگرم ز مبتدی تا استاد   عجز است به دست هر که از مادر زاد 

 
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند   از نیک و بد زمانه بگسل پیوند 
می در کف و زلف دلبری گیر که زود   هم بگذرد و نماند این روزی چند 

 
گرچه غم و رنج من درازی دارد   عیش و طرب تو سرفرازی دارد 
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک   در پرده هزار گونه بازی دارد 

 
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد   کش نشکند و هم به زمین نسپارد 
گر ابر چو آب خاک را بردارد   تا حشر همه خون عزیزان بارد 

 
گر یک نفست ز زندگانی گذرد   مگذار که جز به شادمانی گذرد 
هشدار که سرمایه سودای جهان   عمرست چنان کش گذرانی گذرد 

 
گویند بهشت و حورعین خواهد بود   آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود 
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک   چون عاقبت کار چنین خواهد بود 

 
گویند بهشت و حور و کوثر باشد   جوی می و شیر و شهد و شکر باشد 
پر کن قدح باده و بر دستم نه   نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد 

 
گویند هر آن کسان که با پرهیزند   زانسان که بمیرند چنان برخیزند 
ما با می و معشوقه از آنیم مدام   باشد که به حشرمان چنان انگیزند 

 
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد   و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد 
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او   یک جرعه خوری هزار علت ببرد 
هر راز که اندر دل دانا باشد   باید که نهفته‌تر ز عنقا باشد 
کاندر صدف از نهفتگی گردد در   آن قطره که راز دل دریا باشد 

 
هر صبح که روی لاله شبنم گیرد   بالای بنفشه در چمن خم گیرد 
انصاف مرا ز غنچه خوش می‌آید   کو دامن خویشتن فراهم گیرد 

 
هرگز دل من ز علم محروم نشد   کم ماند ز اسرار که معلوم نشد 
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز   معلومم شد که هیچ معلوم نشد 

 
هم دانه امید به خرمن ماند   هم باغ و سرای بی تو و من ماند 
سیم و زر خویش از درمی تا بجوی   با دوست بخور گر نه بدشمن ماند 

 
یاران موافق همه از دست شدند   در پای اجل یکان یکان پست شدند 
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر   دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند 

 
یک جام شراب صد دل و دین ارزد   یک جرعه می مملکت چین ارزد 
جز باده لعل نیست در روی زمین   تلخی که هزار جان شیرین ارزد 

 
یک قطره آب بود با دریا شد   یک ذره خاک با زمین یکتا شد 
آمد شدن تو اندرین عالم چیست   آمد مگسی پدید و ناپیدا شد 

 
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد   از کوزه شکسته‌ای دمی آبی سرد 
مامور کم از خودی چرا باید بود   یا خدمت چون خودی چرا باید کرد 

 
آن لعل در آبگینه ساده بیار   و آن محرم و مونس هر آزاده بیار 
چون میدانی که مدت عالم خاک   باد است که زود بگذرد باده بیار 

 
از بودنی ایدوست چه داری تیمار   وزفکرت بیهوده دل و جان افکار 
خرم بزی و جهان بشادی گذران   تدبیر نه با تو کرده‌اند اول کار 

افلاک که جز غم نفزایند دگر   ننهند بجا تا نربایند دگر 
ناآمدگان اگر بدانند که ما   از دهر چه میکشیم نایند دگر 

 
ایدل غم این جهان فرسوده مخور   بیهوده نی غمان بیهوده مخور 
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید   خوش باش غم بوده و نابوده مخور 

 
ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر   باغ طربت به سبزه آراسته گیر 
و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم   بنشسته و بامداد برخاسته گیر 

 
این اهل قبور خاک گشتند و غبار   هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار 
آه این چه شراب است که تا روز شمار   بیخود شده و بی‌خبرند از همه کار 

 
خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر   بوی قدح از غذای مریم خوشتر 
آه سحری ز سینه خماری   از ناله بوسعید و ادهم خوشتر 

 
در دایره سپهر ناپیدا غور   جامی‌ست که جمله را چشانند بدور 
نوبت چو به دور تو رسد آه مکن   می نوش به خوشدلی که دور است نه جور 

 
دی کوزه‌گری بدیدم اندر بازار   بر پاره گلی لگد همی زد بسیار 
و آن گل بزبان حال با او می‌گفت   من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار 

 
ز آن می که حیات جاودانیست بخور   سرمایه لذت جوانی است بخور 
سوزنده چو آتش است لیکن غم را   سازنده چو آب زندگانی است بخور 

 
گر باده خوری تو با خردمندان خور   یا با صنمی لاله رخی خندان خور 
بسیار مخور و رد مکن فاش مساز   اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور 

 
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر   پر باده لعل کن بلورین ساغر 
کاین یکدم عاریت در این گنج فنا   بسیار بجوئی و نیابی دیگر 

از جمله رفتگان این راه دراز   باز آمده کیست تا بما گوید باز 
پس بر سر این دو راهه‌ی آز و نیاز   تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز 

 
ای پیر خردمند پگه‌تر برخیز   و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز 
پندش ده گو که نرم نرمک می‌بیز   مغز سر کیقباد و چشم پرویز 

 
وقت سحر است خیز ای مایه ناز   نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز 
کانها که بجایند نپایند بسی   و آنها که شدند کس نمیاید باز 

 
مرغی دیدم نشسته بر باره طوس   در پیش نهاده کله کیکاووس 
با کله همی گفت که افسوس افسوس   کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس 

 
جامی است که عقل آفرین میزندش   صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش 
این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف   می‌سازد و باز بر زمین میزندش 

 
خیام اگر ز باده مستی خوش باش   با ماهرخی اگر نشستی خوش باش 
چون عاقبت کار جهان نیستی است   انگار که نیستی چو هستی خوش باش 

 
در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش   دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش 
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش   کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش 

 
ایام زمانه از کسی دارد ننگ   کو در غم ایام نشیند دلتنگ 
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ   زان پیش که آبگینه آید بر سنگ 

 
از جرم گل سیاه تا اوج زحل   کردم همه مشکلات کلی را حل 
بگشادم بندهای مشکل به حیل   هر بند گشاده شد بجز بند اجل 

 
با سرو قدی تازه‌تر از خرمن گل   از دست منه جام می و دامن گل 
زان پیش که ناگه شود از باد اجل   پیراهن عمر ما چو پیراهن گل 


ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم   وین یکدم عمر را غنیمت شمریم 
فردا که ازین دیر فنا درگذریم   با هفت هزار سالگان سر بسریم 

 
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم   فانوس خیال از او مثالی دانیم 
خورشید چراغداران و عالم فانوس   ما چون صوریم کاندر او حیرانیم 

 
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم   زان پیش که از زمانه تابی بخوریم 
کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی   چندان ندهد زمان که آبی بخوریم 

 
برخیزم و عزم باده ناب کنم   رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم 
این عقل فضول پیشه را مشتی می   بر روی زنم چنانکه در خواب کنم 

 
بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم   در زیرزمین نهفتگان می‌بینم 
چندانکه به صحرای عدم مینگرم   ناآمدگان و رفتگان می‌بینم 

 
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم   در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم 
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما   در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم 

 
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم   پس بی می و معشوق خطائیست عظیم 
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم   چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم 

 
خورشید به گل نهفت می‌نتوانم   و اسراز زمانه گفت می‌نتوانم 
از بحر تفکرم برآورد خرد   دری که ز بیم سفت می‌نتوانم 

 
دشمن به غلط گفت من فلسفیم   ایزد داند که آنچه او گفت نیم 
لیکن چو در این غم آشیان آمده‌ام   آخر کم از آنکه من بدانم که کیم 

 
مائیم که اصل شادی و کان غمیم   سرمایه‌ی دادیم و نهاد ستمیم 
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم   آئینه‌ی زنگ خورده و جام جمیم 


من می نه ز بهر تنگدستی نخورم   یا از غم رسوایی و مستی نخورم 
من می ز برای خوشدلی میخوردم   اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم 

 
من بی می ناب زیستن نتوانم   بی باده کشید بارتن نتوانم 
من بنده آن دمم که ساقی گوید   یک جام دگر بگیر و من نتوانم 

 
هر یک چندی یکی برآید که منم   با نعمت و با سیم و زر آید که منم 
چون کارک او نظام گیرد روزی   ناگه اجل از کمین برآید که منم 

 
یک چند بکودکی باستاد شدیم   یک چند به استادی خود شاد شدیم 
پایان سخن شنو که ما را چه رسید   از خاک در آمدیم و بر باد شدیم 

 
یک روز ز بند عالم آزاد نیم   یک دم زدن از وجود خود شاد نیم 
شاگردی روزگار کردم بسیار   در کار جهان هنوز استاد نیم 

 
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن   فردا که نیامده ست فریاد مکن 
برنامده و گذشته بنیاد مکن   حالی خوش باش و عمر بر باد مکن 

 
ای دیده اگر کور نی گور ببین   وین عالم پر فتنه و پر شور ببین 
شاهان و سران و سروران زیر گلند   روهای چو مه در دهن مور ببین 

 
برخیز و مخور غم جهان گذران   بنشین و دمی به شادمانی گذران 
در طبع جهان اگر وفایی بودی   نوبت بتو خود نیامدی از دگران 

 
چون حاصل آدمی در این شورستان   جز خوردن غصه نیست تا کندن جان 
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت   و آسوده کسی که خود نیامد به جهان 

 
رفتم که در این منزل بیداد بدن   در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن 
آن را باید به مرگ من شاد بدن   کز دست اجل تواند آزاد بدن 

 

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین   نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین 
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین   اندر دو جهان کرا بود زهره این 

 
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن   به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن 
با نان جوین خویش حقا که به است   کالوده و پالوده هر خس بودن 

 
قومی متفکرند اندر ره دین   قومی به گمان فتاده در راه یقین 
میترسم از آن که بانگ آید روزی   کای بیخبران راه نه آنست و نه این 

 
گاویست در آسمان و نامش پروین   یک گاو دگر نهفته در زیر زمین 
چشم خردت باز کن از روی یقین   زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین 

 
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان   برداشتمی من این فلک را ز میان 
از نو فلکی دگر چنان ساختمی   کازاده بکام دل رسیدی آسان 

 
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان   می خواه مروق به طراز آمدگان 
رفتند یکان یکان فراز آمدگان   کس می ندهد نشان ز بازآمدگان 

 
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن   به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن 
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود   پس روی بهشت کس نخواهد دیدن 

 
نتوان دل شاد را به غم فرسودن   وقت خوش خود بسنگ محنت سودن 
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن   می باید و معشوق و به کام آسودن 

 
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو   بر درگه آن شهان نهادندی رو 
دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای   بنشسته همی گفت که کوکوکوکو 

 
از آمدن و رفتن ما سودی کو   وز تار امید عمر ما پودی کو 
چندین سروپای نازنینان جهان   می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو 

از تن چو برفت جان پاک من و تو   خشتی دو نهند بر مغاک من و تو 
و آنگاه برای خشت گور دگران   در کالبدی کشند خاک من و تو 

 
می‌خور که فلک بهر هلاک من و تو   قصدی دارد بجان پاک من و تو 
در سبزه نشین و می روشن میخور   کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو 

 
از هر چه بجر می است کوتاهی به   می هم ز کف بتان خرگاهی به 
مستی و قلندری و گمراهی به   یک جرعه می ز ماه تا ماهی به 

 
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده   بلبل ز جمال گل طربناک شده 
در سایه گل نشین که بسیار این گل   در خاک فرو ریزد و ما خاک شده 

 
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه   وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه 
پرکن قدح باده که معلومم نیست   کاین دم که فرو برم برآرم یا نه 

 
یک جرعه می کهن ز ملکی نو به   وز هرچه نه می طریق بیرون شو به 
در دست به از تخت فریدون صد بار   خشت سر خم ز ملک کیخسرو به 

 
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی   معذوری اگر در طلبش میکوشی 
باقی همه رایگان نیرزد هشدار   تا عمر گرانبها بدان نفروشی 

 
از آمدن بهار و از رفتن دی   اوراق وجود ما همی گردد طی 
می خور مخور اندوه که فرمود حکیم   غمهای جهان چو زهر و تریاقش می 

 
از کوزه‌گری کوزه خریدم باری   آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری 
شاهی بودم که جام زرینم بود   اکنون شده‌ام کوزه هر خماری 

 
ای آنکه نتیجه‌ی چهار و هفتی   وز هفت و چهار دایم اندر تفتی 
می خور که هزار بار بیشت گفتم   باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی 

ایدل تو به اسرار معما نرسی   در نکته زیرکان دانا نرسی 
اینجا به می لعل بهشتی می ساز   کانجا که بهشت است رسی یا نرسی 

 
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی   با باده لعل باش و با سیم تنی 
کانکس که جهان کرد فراغت دارد   از سبلت چون تویی و ریش چو منی 

 
ای کاش که جای آرمیدن بودی   یا این ره دور را رسیدن بودی 
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک   چون سبزه امید بر دمیدن بودی 

 
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی   سرمست بدم که کردم این عیاشی 
با من بزبان حال می گفت سبو   من چو تو بدم تو نیز چون من باشی 

 
بر شاخ امید اگر بری یافتمی   هم رشته خویش را سری یافتمی 
تا چند ز تنگنای زندان وجود   ای کاش سوی عدم دری یافتمی 

 
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی   فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی 
بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی   صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی 

 
پیری دیدم به خانه‌ی خماری   گفتم نکنی ز رفتگان اخباری 
گفتا می خور که همچو ما بسیاری   رفتند و خبر باز نیامد باری 

 
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی   مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی 
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی   بادیم همه باده بیار ای ساقی 

 
چندان که نگاه می‌کنم هر سویی   در باغ روانست ز کوثر جویی 
صحرا چو بهشت است ز کوثر کم گوی   بنشین به بهشت با بهشتی رویی 

 
خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی   فارغ شده‌اند از تمنای تو دی 
قصه چه کنم که به تقاضای تو دی   دادند قرار کار فردای تو دی 

در کارگه کوزه‌گری کردم رای   در پایه چرخ دیدم استاد بپای 
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر   از کله پادشاه و از دست گدای 

 
در گوش دلم گفت فلک پنهانی   حکمی که قضا بود ز من میدانی 
در گردش خویش اگر مرا دست بدی   خود را برهاندمی ز سرگردانی 

 
زان کوزه‌ی می که نیست در وی ضرری   پر کن قدحی بخور بمن ده دگری 
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری   خاک من و تو کوزه‌کند کوزه‌گری 

 
گر آمدنم بخود بدی نامدمی   ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی 
به زان نبدی که اندر این دیر خراب   نه آمدمی نه شدمی نه بدمی 

 
گر دست دهد ز مغز گندم نانی   وز می دو منی ز گوسفندی رانی 
با لاله رخی و گوشه بستانی   عیشی بود آن نه حد هر سلطانی 

 
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی   احوال فلک جمله پسندیده بدی 
ور عدل بدی بکارها در گردون   کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی 

 
هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری   تا چند کنی بر گل مردم خواری 
انگشت فریدون و کف کیخسرو   بر چرخ نهاده ای چه می‌پنداری 

 
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی   برساز ترانه‌ای و پیش‌آور می 
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی   این آمدن تیرمه و رفتن دی 

 

کتابخونه الکترونیکی


باز برگشتم اما این بار دیگه حوصله ندارم ولی میخوام یه نصیحت کنم به همه دوستای گلم خواهر و برادرای کوچیک و بزرگم توزندگی قدر لحظات رو بدونین چون وقتی که از بین رفت باید حسرت گذشته رو بخورین و این خیلی بده یه وقت به خودتون میاین که دیگه خیلی دیر شده و احساس بد شکست رو دارین احساس می کنین از همه و از زندگی عقب تر ین و دیگه نمیشه کاریش کرد چون آب رفته رو نمیشه به جوب برگشت داد به هر حال وظیفه من گفتن بود  تا شما چی از این حرفای من برداشت کنین بیاین کاری کنیم که همین امروز برای ما تولدی دوباره باشه و شروعی جدید برای همه چیزهای که داشتیم یا از دست دادیم
من میخواستم تو این وبلاگ فقط از عشق بنویسم ولی دیدم عشق وقتی که آگاهی در مورد زندگی نداشته باشیم خیلی خطرناکه
بعدا که دوباره وقت کنم و یه کم از دست این مشکلات زندگی راحت شم دوباره براتون می نویسم هر چند می دونم از نصیحت و از این جور نوشته ها بیزارید ولی من مینویسم اگه دوست داشتین شما هم با من همکاری کنین تو بخش نظرات بگید تا من هم میل خصوصیم رو به شما بدم و مطالبتون رو برام بفرستین منم به اسم خودتون میزارم تو وبلاگ   تا بعد شاد و موفق باشید.

راستی اینم لینک یه کتابخونه الکترونیکی اگه خواستی ببینی از اینجا برو بدت نمیاد

دستان پر مهرت را دیگر بر سرم نکش ، عطوفت چشمهاتو ازم بگیر ، لبخندت رو هم ازم دریغ کن ، آغوشت رو به یکی دیگه بده ، نفس های گرمت هم برا خودت فقط بزار شانه هات برای همیشه مأمن هق هق گریه هام باشه ... این آخرین خواسته منه

چند تا نکته

ما هر دومون برای ابراز عشق تو این راه اومدیم من به نتیجه نرسیدم ، بریدم و در تو گم شدم ، شدم خود تو . تو هم دیگری رو یافتی ... آخه دلت می آد؟

کوچه عشق:

ای خدا می خوان کوچه عشق رو هم بن بست کنن ، آخه پس من چطور موقع فرار از ابراز عشق از انتهای این کوچه در برم ؟!!!؟ همه گفتن از این کوچه نرو حتی اونایی که منو نمیشناختن ، اما من از راهی که هیچ کس نفهمید وارد کوچه عشق خودم شدم

وقتی تو مدرسه بودیم خانم معلم گفت عشق رو بخش کن ، چند بخشه ؟ جواب دادم یک بخش ولی الان که با تو آشنا شدم دیدم که سه بخشه عطش تو رو دیدن ، شادی با تو بودن ، ترس از بی تو ماندن !

همیشه به تو حسودی کردم به خاطر چیزایی که داری و من ندارم تو منو داری ، به موهای نازت ، به چشای قشنگت ، به لبای سرخت و ... و میترسم از روزی که حسودی کنم به اون کسی که تو رو داره

خنده تو از گریه من بی ارزش تره برام حتما می دونی چرا

چون من عاشق خندیدنت بودم و هستم و لی تو فقط به گریه من خندیدی ....

من با قلمم می نویسم تا دلم آروم شه و تو اونا رو می خونی تا تو قلبت آتیش به پا شه بنازم قلمم رو که می تونه آتیش درست کنه تو قلب تو نازنینم

 

با تشکر از مجله بسیار خوب اتفاق نو که چند تا ازش برداشت کردم :

مدتهاست از این زندانی که برام درست کردی خسته شدم حالا می خوام اعتراف کنم داد بزنم ( من پسر منتظر ، متولد بهار ، دو سال پیش به جرم عاشقی تو قلبت زندانی شدم و زندانبانی مثل تو هیچوقت اجازه نداد من حرف دلمو بزنم ) حالا فریاد می زنم با صدای بلند : « عاشقتم ، دوست دارم » پس تو هم بیا و با این کلید مهر و محبتت این غل و زنجیر منو باز کن بابا به خدا

I LOVE YOU..............

اگه یه دختر بهتون بگه که دوستون داره

و شما هم اونو خیلی دوسش داشته باشید

ولی مطمئن نباشید که دختره دوستون داره ... چیکار میکنید

...

بهش میگید که خیلی دوسش دارید یا این راز رو پیش خودتون

نگه میدارید

اینم یک نصیحت برا دوستای گلم :

از کسی که دوستش داری ساده دست نکش . شاید دیگه هیچ کس رو مثل

اون

دوست نداشته باشی . و از کسی که دوست داره بی تفاوت عبور نکن .

چون

شاید هیچ کس تو رو مثل اون دوست نداشته باشه