با تشکر از   ادبکده، بانک ادبیات پارسی برای دوستایی که دوستدار کتابند و مخصوصا کتابهای صادق چوبک

 

حروفچینی: علی آرام

 -----------------

دوست

 

من و فریدون همدیگر را در دانشکده ی افسری شناختیم. یعنی در همان ساعت اول ورودمان که سرگروهبان ما را تو آسایشگاه به خط کرد و حرف زد، من و فریدون بغل هم ایستاده بودیم و هنوز رخت غیر نظامی در تن داشتیم و هر دو دانشجوی احتیاط بودیم. اولین جمله ای که از گلوی سرگروهبان بیرون آمد به گوش ما نامانوس و موهن بود و از همه بدتر ازینکه سوم شخص خطاب می کرد.

او فریاد زد «گوش کنن.» بچه ها بهم دیگر نگاه کردند. شاید این جمله به گوش گروهی مضحک هم آمد. و شاید سرگروهبان تو صورت یکی از بچه ها پوزخندی هم دیده بود؛ برای همین بود که در همان لحظه اول و پس از «گوش کنن.» گربه در حجله کشته شد وچهره ی سرگروهبان رنگ شاه توت شد و چاک دهنش را باز کرد:

«مردکه حمال پدر سوخته! اگه خیال کردی اینجام خونیه ننته که هر گهی که دلت بخواد بخوری واقعا که باید خیلی خر باشی. دیپلمه هسی برای خودتی. لیسانسه و دکتر هسی، تو این چار دیواری که رسیدی باید لیسانستو بذاری دم کوزه آبش بخوری. اینجا رو بش می گن سربازخونه. اگه بخوای اور و اتفار بیای چوب می کنن تو اونچه نه بدترت که دسات شق وایسه. مثه آدم دارم بات حرف می زنم نیشت واز می کنی؟ حالا خوب گوشاتونو واکنن. زندگی سویل و خوردن و خوابیدن وسگ زدن خدا بیامرزدش. اون ممه رو لولو برد. خیلی زود جای دوس و دشمنو یاد می گیرین. هنوز نشاشیدین شب درازه؛ خیالتون تخت باشه. اینجا سرزمینیه که ایمون فلک رفته بباد. حالا گوش کنن. بعد از اونیکه از اینجا مرخص شدن. می رن دفتر. اونجا یه لیستی هس که از روش می نویسن که چه چیزای باید با خودشون بیارن. کفش و کلاه رو دولت می ده. باقیش رو باید خودشون تهیه کنن. ملافه و روبالشی هم باید بیارن. حالا واسیه اینکه یه خورده حالشون جا بیاد، کرواتاشونو وازکنن و کف این خوابگاه رو از اون بالا گرفته تا پائین دم در بروفن. وای به حال کسی که یه ذره گرد وخاک از زیر دسش در بره. حالا زود باشن.»

فوری نگاه فریدون تو چشم من افتاد و دست هایش برای باز کردن گره کراوتش بالا رفت. صف کج و کوله ای که بسته بودیم بهم خورده بود و همه داشتند با کراوت هاشان ور می رفتند. فریدون کراواتش را باز کرد و آن را به من نشان داد و آهسته گفت:

«این سولکاست. همین دوهفته پیش تو پاریس خریدمش هزار فرانک. زنم برام خرید. خیلی دوسش داره.»

کروات خوشگلی بود. یک چیزی از پر طاوس توش داشت. وضع جا خورده و بیچاره او دل مرا سوزاند. من گفتم:

زود بذارش تو جیبت. این کروات من یزدیه. همش هفت هزار میرزه. بگیر با این پاک کن.»

کراوات را تو مشتش گذاشتم وخودم رفتم پیش سرگروهبان که داشت با یک لیسانسیه معقول و منقول کلنجار می رفت و تا آن جا که می شد تو رخت غیر نظامی خبردار ایستادم و گفتم:

«سرکار من کراوات ندارم، می شه با دسمال پاک کنم؟»

برگشت و به تندی نگاهم کرد و گفت:

تو هم شاگرد شنگول و منگولی؟ اینم کراوات نداره. خیلی خوب. هر غلطی می خوای بکن. تو بدم، بمیر و بدم.»

برگشتم پیش فریدون. هنوز کراوات من تو دستش بود. بازویش را گرفتم و او را به گوشه سالن بردم و آهسته به گوشش گفتم. «درست شد.» آنگاه هر دو زانو ها را به زمین زدیم و موزاییک های خاکستری خاک آلود را پاک کردیم.

این نخستین برخورد و آشنایی ما بود که بعد، در اندک زمانی، به دوستی قرص و ریشه داری کشید. چون هم قد بودیم تو خوابگاه و صف هم پیش هم بودیم. یکی دو هفته نگذشته بود که تمام حرف هایمان را بهم زده بودیم. من می دانستم که او از خانواده پایینی بود و خوب درس خوانده و دیپلمش را گرفته بود بعد با شاگردان اعزامی، به خرج دولت به پاریس رفته و آنجا رشته ی کشاورزی خوانده و یک سال پیش از گرفتن لیسانس پنهانی از اداره سرپرستی؛ همان جا با دختری که دوست می داشته عروسی کرده و حالا با زنش به ایران برگشته و برای اینکه زود کاری بگیرد، حتی شست تومان هم رشوه داده بود که او را به نظام ببرند و حالا آمده بود که افسر بشود و حقوقش از هفت هزار و دهشاهی به چهل وهفت تومان وپنج هزار برسد.

بچه ی خوبی بود. بیست و پنج سالش بود. کم رو و با شرم بود. شیله و پیله تو کارش نبود. راستگو بود. زنش را به حد پرستش دوست می داشت. اما وضع مالیش خوب نبود. زنش را گذاشته بود تو یک موسسه فرنگی ماشین نویسی می کرد و ماهی چهل تومان حقوق داشت. این سال 1317 بود که چهل تومان برای خودش پولی بود. یک اتاق هم برایش تو کوچه «سزاوار» گرفته بود با ماهی بیست تومان. آن وقت با بیست تومان دیگر، هم باید خورد و خوراک و رخت و پخت زن تامین شود؛ و هم مخارج خود فریدون در دانشکده. مثل حمام و سلمانی هفتگی و تعمیر کفش سربازی وخرید فرنچ وشلوار وپالتو و کاسکت و کوکارد و چکمه برای روزهای مرخصی، و «آمور» برای برق انداختن قلاب کمر و تکمه های برنجی؛ و نخ پرک برای نظام دادن تختخواب ها و از این جور چیزها که هر هفته هم یک چیز تازه  بر آن ها اضافه می شد.

هیچ وقت ندیدم بتواند یک چای خالی از قهوه خانه دانشکده بخرد. همیشه به همان چای ناهار خوری دانشکده که تو بشکه آهنی دویست لیتری دم می کردند و مزه آب زیپو می داد و نان های تخمیری سربازی قناعت می کرد. اصلا غرورش هم نمی گذاشت که با جیب خالی دور و بر قهوه خانه دانشکده که همه جور خورد و خوراک توش می فروختند پرسه بزند.

ما خیلی با هم دوست شدیم. تو صف تو خوابگاه وحتی تو کلاس درس و آمفی تئاتر و راه پیمایی ها با هم بودیم. گروهان  ما صد نفر دانشجو داشت که همه دیپلمه یا لیسانسیه و یا دکتر بودند، اما این فریدون چیز دیگر بود. من خیلی دوستش می داشتم. او همیشه از دو نفر برای من حرف می زد یکی از زنش «لوسی» و دیگر از دوست دوران تحصیلش کریم. و چنان در باره این دوست غلو می کرد که موجب حسد من می شد. حکایت دوستی نبود برادری بود. اینقدر از کریم پیش من تعریف کرده بود که دیگر خسته شده بودم. هر چه می کرد یاد او می افتاد و هر جا می رفتیم به یاد او بود.

از بس راجع به او حرف زده بود می دانستم که بچه تاجری بود که به خرج خودش در پاریس تحصیل می کرده و با فریدون همان جا دوست شده بود. آخرش، خود او را هم به من نشان داد و یک شب جمعه با لوسی؛ چهارتایی خانه او شام خوردیم. خانه بزرگ قدیمی سازی توخیابان ری داشت که ارسی و گوشواره و حوض فواره سنگی و حوض خانه کاشی کاری و اتاق آیینه کاری و اتاق قاپوچی و درهای نقاشی و درِ کوچه سنگین کلون دار وگل میخ دار داشت. خود کریم هم جوان خوبی بود. منم ازش خوشم آمد. آشکار بود سر سفره پدرش بزرگ شده بود. کتاب خوانده بود، فیس و افاده نداشت و فرسنگ ها از تازه به دوران رسیده ها دور بود.

وقتی که من خودش و خانه زندگیش و سفره رنگینش و آسودگی خاطرش را دیدم  بیشتر حسودیم شد. او همه چیز داشت و ما هیچ چیز نداشتیم. حتی توانسته بود از خدمت نظام هم شانه خالی کند. خانه داشت. پدر ومادر خوب داشت. یکی یکدانه بود. فرش های خوب داشت. ظروف کهنه و قیمتی داشت. یک سرویس بیست وچهار نفره ظرف مرغی بی عیب و نقص تو جعبه آیینه ناهار خوری شان چیده بود که چشم را خیره می کرد. حتی قاشق ماست خوری و شربت خوری هم از سرویس بود. پرده های کلفت مخمل آتشی با شرابه های زر دوزی و مبل و صندلی ساخت چین و نوروزی های صورت شاهی و بارفتن و مجسمه های مفرغ و مرمر و پیانوی بزرگ، خانه او را به صورت یک موزه ی دیدنی در آورده بود. یک چهل چراغ بلور «باکارا» از میان سقف اتاق پذیرایی آویزان بود. که فقط اسمش چهل چراغ  بود، شاید دویست سیصد شاخه داشت.

همان شب اول که به خانه او رفتم، از دیدن تجمل خانه او چنان خود را کوچک و ناچیز یافتم که حس کردم اصلا آمدن من به این دنیا کار بیهوده ای بود. واگر آزادمنشی و سادگی وبی پیرایگی و بی افادگی کریم نبود، آن شب از زور دستپاچگی و ندید بدیدی، حتما یکی دو تا از آن جام های بلور «سور» را که پر از شراب بود رو سفره واژگون می کردم و با ریختن چند قاشق قورمه سبزی، سفره سفید دست دوزی شده را برای همیشه آلوده می ساختم.

با همه ی این ها من هم از کریم خوشم آمد وخواهان دوستیش بودم. از آن پس دیگر کریم برایم بیگانه نبود و با فریدون هر دو با هم از او حرف می زدیم. و اصلا تعجب نمی کردم وقتی فریدون به من می گفت که در پاریس کریم خیلی به او کمک کرده و همیشه زیر بغلش را می گرفته. اما کریم مثل اینکه دیگر علاقه ای  به دیدن من نشان نمی داد. دو سه ماه از آن شام گذشته بود و فقط یکبار سراغ مرا از او گرفته بود او دیگر مرا فراموش کرده بود.

بی اعتنایی کریم به من، و نیز تعریف های روز افزونی که فریدون از او می کرد مرا رنج می داد. فریدون تمام روزهای تعطیل را با او می گذرانید. به سادگی برایم می گفت که مثلا چه مهمانی رقصی در خانه کریم برپا بود و چه مه رویانی آن جا بوده اند وچه شام با شکوهی داده بود. یا مثلا او و لوسی با «پاکارد» زیبا و بی مانند کریم، روز جمعه به پیک نیک رفته بودند و چقدر خوش گذشته بود.

اما وقتی کلاهم را که با خودم قاضی می کردم، می دیدم کریم حق دارد که به من بی اعتنایی بکند. آخر من به چه درد او می خوردم؟ او کجا و من کجا؟ زمین تا آسمان با هم فرق داشتیم. اما این دلیل نمی شد که کینه ای از او در دل نگیرم. درست است که او با من خصومتی نداشت؛ اما دوست دوست او که بودم. حتما فریدون هم از من پیش او تعریف کرده بود. یقینا به او گفته بود که تنها دوستش در دانشکده من بودم و هزار جور جورش را می کشیدم. اگر جزییات دوستی مرا برای او نگفته بود، حتما داستان آن روز که من آن گذشت بی نظیر را در باره ی او کرده بودم و به خاطر اینکه او از دیدن زنش محروم نماند تقصیر او را به گردن گرفتم و یک شب و روز جمعه سرگروهبان مرا به جای او توقیف کرده و کشیک گذاشت که برای کریم گفته بود. پس چرا کریم مرا نادیده می گرفت و به جا نمی آورد و به دیدن من رغبتی نشان نمی داد؟ این بود که دیگر وقتی فریدون از او حرف می زد دل من می فشرد و شاید یکی دوباره هم با حرف تو حرف آوردن بی  میلی خودم را نشان دادم.

اما روز به روز محبت فریدون به من بیشتر می شد و منهم راستی دوستش داشتم. یک دوستی بی چشم داشت و جوانمردانه میانمان بود. هر دو گمان داشتیم که این دوستی تا آخر عمر ادامه خواهد یافت. برای زندگی پس از نظام نقشه ها داشتیم و آرزوهای خودمان را برای هم می گفتیم. یک روز هم با هم پیک نیک رفتیم به امیرآباد. آن روزها امیرآباد دور از شهر بود و استخر قشنگی هم داشت. از شهر پیاده راه افتادیم و خورد و خوراکمان تو کیف گذاشتیم و حتی یک گرامافون کلمبیای کوکی کیفی و چند تا صفحه هم به دوش گرفتیم و خود را پای استخر رساندیم. من و فریدون که به راهپیمایی عادت داشتیم خستگی را نفهمیدیم. اما لوسی خسته شده بود.

پاییز قشنگی بود و تازه برگ ریزان شروع شده بود. آفتاب ولرمی که مزه آفتاب نخستین روزهای بهار را می داد می تابید. بساط را کنار استخر گستردیم و آتشی افروختیم و آبی برای قهوه جوشانیدیم و خوراک ها را رو سفره، رو زمین ولو کردیم و به خوردن نشستیم. و آن روز بود که من به راستی به زیبایی لوسی پی بردم. دخترِ خیلی خوشگلی بود به سن نوزده سال و مثل بیشتر زن های فرنگی با موهای بورِ سیر و چشمان کبود و پوست لطیف. چشمانش گیرایی چشمان زنان شرقی را داشت. بلند قد بود؛ آن چنان که دو سوم بلندی قدش از پاهاش بود تا میانش و یک سوم از میان به بالا. لب های کلفت  برآمده  و بینی بسیار ظریفی داشت.

چهار ماهی که از خدمت ما گذشت سردوشی گرفتیم. دیگر به چم و خم و فوت و فن کارهای سربازی آشنا شده بودیم. هر وقت که می شد قاچاق می شدیم. یوخلا می گشتیم. تا آن جا که ممکن بود، کوشش می کردیم ببینیم، ولی دیده نشویم. اما فریدون، همانطور دست و پا چلفتی و پخمه بود که بود. تا قاچاق می شد، زود مشتش واز می شد. زیاد تنبیه و توقیف می شد. توقیف روزهای تعطیل، از مرگ برایش بدتر بود. می خواست هرجوری شده جمعه را با زنش بگذراند. بارها فرمانده گروهان، پیش چشم همه به او بد و بیراه گفته بود و خفیف و کنفتش کرده بود و گفته بود حتما گروهبان خواهد شد و افسر نخواهد شد. دلم خیلی برایش می سوخت، اما سودی نداشت.

دی ماه سردی بود و برف کلفتی زمین را نوارپیچ کرده بود. ما عملیات صحرایی داشتیم اما همه می گفتند عملیات نیست و به جایش تو کلاس اسلحه شناسی خواهیم داشت. تازه آش داغی که پراز نخود ولوبیای چیتی و همه جور بنشن بود، خورده بودیم و خدا خدا می کردیم که به عملیات نرویم که ناگهان سرگروهبان نعره کشید: «تجهیزات کامل بپوشن و تا ده دقیقه دیگه جلو گروهان آماده باشن.» این یعنی عملیات صحرایی سرجایش است.

وقتی از در انشکده بیرون آمدیم فرمانده گروهان که سوار اسب بود، به ما قدم آهسته داد. همیشه کارش همین بود. می گفت وقتی از در دانشکده برای عملیات بیرون می رویم باید محکم و آماده و جدی باشیم و وقتی هم برمی گردیم، هر قدر عملیات سخت بوده باشد، باید با همان محکمی موقعی باشیم که از دانشکده بیرون آمده ایم. اما امروز مدت قدم آهسته خیلی طولانی بود. نمی دانم چطور بود. شاید عده ای از سرما قوز کرده بودند و فرمانده گروهان عصبانی شده بود و از درِ دانشکده تا دم کافه بلدیه ما را قدم آهسته برد. دیگر تنمان خیس عرق بود. بعد راحت باش داد و با قدم راهپیمایی راه می رفتیم.

فریدون برخلاف همیشه آن روز کیفور بود. وقتی که راحت باش دادند به من گفت:

«امروز آخر دسامبره و می گن امشب اونای که زن فرنگی دارن، میرن خونه شون. اگه راس باشه خیلی خوبه. آدم یه شبم از این خراب شده بیرون بخوابه خودش خیلی ارزش داره. اگه لوسی منو ببینه خیلی ذوق می کنه. باورش نمی شه.»

بعد برام حرف زد و گفت:

«من کشاورزی خوندم که بیام اینجا یه مزرعه نمونه تو کرج بسازم و میوه و سبزیکاری و مرغ خروس را بندازم، حالا هم همین خیالو دارم، نمی دونی چقده لذت داره که آدم صب از صدای گاو گوسفند ها و مرغ و خروس ها تو مزرعه چشماشو واز کنه. من زندگی با حیونا رو بیشتر از زندگی با آدما دوس دارم. انوخت بیا و درآمد و ببین. هرجمعه دعوتت می کنم بیای مزرعه. اتومبیل شخصی خودم میفرسم دنبالت که بیا بالا.»

بعد، از من پرسید من می خوام چه کاری بکنم. یک لحظه فکر کردم دستش بیندازم، این قدم آهسته لعنتی کفرم را در آورده بود. گفتم:

«ای بابا تو هم دلت خوشه. مرغ و خروس فروشیم شد کار؟ من می خوام یه کاباره واز کنم مثل «آستوریا» خودم می رم فرنگستون و زنای خوشگل خوشگل با خودم ورمیدارم میارم اینجا. هم فاله، هم تماشا. هم خودم شکم سیری از عزا درمیارم،؛ هم دیگرون به لفت و لیسی می رسن. اونوخت می بینی چه جوری دسم به عرب و عجم بند میشه. فکرش بکن آدم یه دوجین دختر اتریشی ور داره بیاره اینجا، باور کن همه جا جاته و همه جا حکمت رو می خونن. اونوخت بیا و درآمد و مقام رو تماشا کن. بیچاره می خواد بره سبزی فروشی و تخم مرغ فروشی واکنه که هر روز گرفتار امنیه و آژان بشه. فکرش بکن! بهترین خوراکارو می خورم و بهترین زنارو تو بغلم می گیرم. اونوخت به من چه؟ خواهر و مادر من که نیسن. هرکاری دلشون خواس بکنن. هرکاری بکنن به نفع منه. زّهر کجا که شود کشته سود اسلامه. حالا چه روزیه دارم بت میگم، به شرط اینکه بیای پیش من بگی «رفیق میخوان مالیات زیادی ازم بگیرن.» اونوخت من یه تلفن میزنم که اصلا ازت مالیاتم نگیرین. حال فهمیدی؟»

فریدون حرف مرا جدی گرفت. بغ کرد. مدتی خاموش بود. بعد نگاه بیم خورده ای به من کرد و گفت:

«نه، نه، اگه از گشنگی بمیرم از این کارار نمی کنم. این کارا هم به تو نمیاد. تو هم نکن.» بعد هر دو خندیدیم.

عصر که به دانشکده برگشتیم چو افتاده بود که آن هایی که زن فرنگی دارن شب به مرخصی به خانه می روند. این خبر دهن به دهن می گشت و شامگاه که برای نیایش جمع شدیم چندین بار تایید و تکذیب شد. آن هایی که زن فرنگی داشتند «و خیلی از دانشجویان احتیاط بودند که زن فرنگی داشتند» سرشامگاه گوش به زنگ بودند تا شاید فرمانده گردان احتیاط این مژده غیر منتظره را بازگو کند، اما شامگاه تمام شده و ما به کلاس های درس رفتیم و خبری نشد.

حال فریدون معلوم بود. از صبح تا شام هی خوشحال می شد، هی غمگین می شد. آرزویی از این بالاتر نداشت که شب اول سال را با زنش بگذراند. سرِ کلاس وقتی که فرمانده گروهان داشت راجع به حرکت جوخه ها حرف میزد و طرز حرکت آن ها را هنگام حمله بیان می کرد، شنیدم فریدون آهسته زیر لب می غرید:

«من باید اینجا وقتم را پای این مزخرفات صد تا یک غاز تلف کنم و زن  بدبخت من که سال اولشه تو این خراب شده اومده تک و تنها، سوت و کور کنج خونه  بمونه.»

فریاد فرمانده گروهان بلند شد.

«اون دراز گوش حمال اونجا چی میگه زر میزنه؟ یعنی شما تحصیلکرده این؟ خاک برسرتون! با تو هسم فریدون گوساله. جمعه توقیفی. فهمیدی الاغ؟ منشی گروهان بگو جمعه بذارنش کشیک.»

و آن روز وسط هفته بود و فریدون جمعه اش را باخته بود. هم من برزخ شدم و هم فریدون آتش گرفت. مدت کلاس هم دوساعت بود. و اصلا نمی شد از دلش بیرون آورد. می دانستم که این دو ساعت، خونش خونش را می خورد و جرات دم زدن نداشت.

داشتیم برای خواب حاضر می شدیم. منتظر شیپور خاموش بودیم که سرگروهبان وارد آسایشگاه شد و داد زد:

«گوش کنن! اون هایی که خانم فرنگی دارن تا فردا پیش از شیپور خبر مرخص اند. بی صدا چمدوناشونو وردارن بیان این جا اسمشونو بنویسم برن. اما اینو باید بودنن که صب زود پیش از شیپور خبر باید اینجا حاضر باشن.»

میان دانشجویان ولوله افتاد. نه نفر تو گروهان ما بودند که زن فرنگی داشتند و همگی در یک چشم برهم زدن، حاضر یراق پیش سرگروهبان زنوزی ما صف کشیدند. او هم تند تند اسم آن ها را یادداشت می کرد تا به فریدون رسید و تو روی او ماهرخ رفت و گفت:

«تو که توقیفی، کجا؟»

فریدون بدبخت، دست هایش را بالا گذاشت و با لب لرزان گفت:

«سرکار من برای جمعه توقیفم. امشب که..»

سرگروهبان نگذاشت حرفش را تمام کند گفت:

«اینو باید از سرکار ستوان بپرسم. تو دفتره. بیا پایین اگر گفت برو، برو.» مثل اینکه راستی دلش برای فریدون و آن گردن باریک وچهره ی رنگ پریده ای که زیر کاسکتش معطل مانده بود سوخته بود.

دیگر فریدون به خوابگاه برنگشت و منشی گروهان به ما خبر داد که سرکار ستوان اجازه داده بود برود. من خیلی خوشحال شدم، هرچند تختخوابش خالی مانده بود و من از دوریش دلگیر شده بودم. این اولین شبی بود که می دیدم تختخوابش خالی است. اصلا مثل اینکه همیشه آن تختخواب خالی بوده و کسی روش نمی خوابید. چنان او را از خود دور می دیدم که گویی هیچ گاه او را نشناخته بودم. هر شب پس از شیپور خاموش و پیش از خواب، به شکرانه درآمدن از رخت سربازی و به شادی هفت هشت ساعت خواب، شوخی های بامزه با هم داشتیم. سال دومی ها و افسرها و حرفها و حرکاتشان را دست می انداختیم. فلان سال دومی به یک دانشجوی احتیاط که دکتر ریاضیات بود گفته بود عرض و طول خوابگاه رسته مهندسی مخابرات را با چوب کبریت اندازه بگیرد و نتیجه را به او گزارش بدهد و آن دکتر ریاضی بدبخت گریه اش گرفته بود. یا مثلا فریدون می گفت.

«اینا خودشون حمال راس راسی هسن به ما میگن حمال. هی میگن موقع قدم آهسته باید پات رو تا  کمر رقیق جلویت بالا بیاری. آخه برای چی؟ مگه ما میخوایم کان کان برقصیم؟»

از آن روزی که من داستان قاچاق شدن خودم را در قهوه خانه «آسیاب گاومیشی» برایش تعریف کرده بودم دیگر من قطب او شده بودم و مرا مانند مرشد خودش ستایش می کرد. داستان این بود که ما را یک روز پیش از ظهر برای عملیات صحرایی به حوالی آسیاب گاومیشی برده بودند و پس از اینکه سرکار ستوان شرح  کشافی درباره ی اهمیت موضع گرفتن افراد بیان کرد گفت:

«حالا در این خط جبهه موضع بگیرید. اما نه خیال کنید که اونجا باید بخوابید، من خودم میام بالای سریکی یکیتون اگه رو خط الراس باشین، یا خوابیده باشین پوست از کله تون می کنم.»

سرکار ستوان این را گفت و ما متفرق شدیم. اتفاقا من نزدیک قهوخانه، یک چاه کور را گیر آوردم و رفتم توش قایم شدم. یعنی رو شکم خوابیدم و سرم را تا لب خاکهای دور و بر حلقه چاه بالا کشیدم و جلوم را نگاه کردم. کلاهم را هم از سرم درآوردم که مثلا دشمن سرو کله ام را نبیند.

اتفاقا من اولین کسی بوم که سرکار ستوان آمد بالای سرم. من هم جدی و حق به جانب در حالی که دستم رو قنداق تفنگم، که بغل دست راستم رو زمین افتاده بود گذاشته بودم، به جلگه مقابل نگاه می کردم. سرکار ستوان آمد دید من درست درست درازکش کرده ام. گفت «خوبه.» بعد گفت «رو بروت چه میبنی؟» آن دور دورها یک خرسوار می گذشت. من بی آنکه به سرکار ستوان نگاه کنم گفتم «یک سوار.» گفت: «بارک الله.» یه نوبت از کشیک معافی خودت به سرگروهبان بگو.» آن وقت اسبش را سوار شد و رفت برای بازدید منطقه. من از خوشحالی با دمم گردو می شکستم.

وقتی سرکار ستوان پشت کرد و رفت، اتفاقا شاگرد قهوه چی برای برداشتن آب از جوی خوشگلی که پای حلقه چاه می گذشت آمد. من ازش پرسیدم:

«خوردنی موردنی چی داری؟»

گفت: «دیزی؟»

گفتم: «خوبه؟»

گفت: «عالیه»

گفتم: «ببین، یواشکی گوشتو میکوبی با پیاز فراون می پیچی لای یه سنگک میاری. آبشم پیشکشت. چن میشه؟»

گفت: «سی شاهی، اما چون آبش نمی خوای یه قرون.»

گفتم: «اینم یه قرون. و زود باش ببینم.»

وقتی اولین لقمه نان گوشت کوبیده تو دهنم گذاشتم، هنوز سرکارستوان خیلی زیاد دور نشده بود. او سوار اسب بود و من خیلی خوب می دیدمش کجاست. خیلی راحت، تمام سنگک را با گوشت کوبیده ها خوردم وسپس به قهوه چی، که خیلی دور نبود اشاره کردم و گفت:

«می تونی یه بس تریاک حسابی بچسبونی با یک چای قند پهلوی برام بیاری؟»

گفت: «چرا نمی تونم؟» هنوز سرکار ستوان آخر خط منطقه اش نرسیده بود که من کلک دو بست تریاک و دو تا چای دبش را کنده بودم و لول و کیفور داشتم جلگه ی خالی و آرام جلوم را نگاه می کردم. و چون دیدم هنوز یک ساعتی مانده تا عملیات تمام بشود و به دانشکده برگردیم. «دن کیشوت سروانتس» را که به تازگی جای «فاوست گوته» گرفته بود، از تو کوله پشتیم بیرون کشیدم و نگاهی به صفحه ی آن، و نگاهی به اندام سواره سرکار ستوان که آن دور دورها با بچه ها کلنجار می رفت، شروع به خواندن کردم.

این ها را که همان شب به فریدون گفتم، اول باور نکرد، اما چون بوی تریاک را از دهنم شنید، دهنش از تعجب بازماند و گفت: «اگه بفهمن اعدامت می کنن.» و راست می گفت. خیلی بد می شد اما آخر آدم ضعیف و بی دست وپا چگونه می تواند نفرت خودش را به دستگاهی نشان بدهد؟ حتما راه هایی وجود دارد. اینکار من یک راهش بود. من هم مثل همه «احتیاط» ها رنج می کشیدم ودل پری داشتم.

به هرحال، جای فریدون در خوابگاه و بغل تختخواب من خالی بود. شیپور خاموشی را زدند و من و فریدون که هرشب هزار دوز و کلک سوار می کردیم که پس از شیپور خاموشی خاموش نباشیم؛ امشب من تنها بودم و تا خاموشی زده شد رفتم زیر پتو و گرفتم خوابیدم.

نفهمیدم چه وقت شب بود که حس کردم یکی رو تختخواب فریدون افتاد. اول گمانم به نوبت چی رفت. اما آخر نوبت چی چرا؟ او که خودش تختخواب دارد، کشیکش که تمام بشود می رود رو تختخواب خودش راحت می گیرد می خوابد. چشمانم راکه باز کردم. خود فریدون را دیدم که با لباس رو تختخوابش افتاده. نیم خیز رو آرنجم تکیه کردم وخوب نگاهش کردم. صورتش مثل مرده، رنگ پریده بود و خیره به سقف نگاه می کرد. حتما سرکار ستوان نگذاشته بود برود خانه اش و منشی گروهبان به ما دروغ گفته بود. پس آهسته ازش پرسیدم.

«پس چرا برگشتی؟»

ـ «دیگه.»

ـ «مگه اجازه ات نداد؟»

ـ «چرا.»

ـ «پس چرا نرفتی؟»

ـ «دیگه.»

ـ «دیگه چیه، حرف بزن.»

خاموشی بر نور رقیق ماه  که تو خوابگاه ول شده بود سنگینی می کرد و او همچنان تو سقف خیره نگاه می کرد. من فکرم به جایی نمی رسید. او هم هیچگاه با من این جور بی اعتنایی نکرده بود مثل اینکه از من قهر بود. حتی رویش را به طرف من برنگرداند. دوباره آرام به او گفتم.

ـ «آخه چته؟ یه چیزی بگو. چرا نرفتی؟»

ـ «چیزیم نیس.»

ـ «حالا این چه جور خوابیدنه. پاشو لباساتو دربیار. مگه ساعت چنده؟»

ـ «نمیدونم.»

عجیب بود که نمی خواست حرف بزند و من هم خواب از سرم پریده بود و راستی برزخ شده بودم. اما حس کردم حالش غیر طبیعی بود. مثل اینکه مست بود. آهسته ناله می کرد. از تو رختخوابم بیرون آمدم و رو لبه تخت او نشستم. تمام عضلات صورتش متشنج بود. ناگهان بغضش ترکید و با هق هق گفت:

«با کریم لخت عور تو رختخواب بود. لوسی، تو رختخواب خود من با کریم.»

مثل اینکه تمام خون بدن مرا با تلمبه کشیدند و جایش را آب یخ ول دادند. سرم گیج رفت و اتاق و لنگ واز خوابگاه پیش چشمانم زیر و رو شد. هیچ کلمه ای به زبانم نگشت. دلم هم نمی خواست چیزی بگویم. نوبت چی به ما نزدیک شد و آهسته گفت:

« بخوابید ساعت یکه ممکنه افسر نگهبان برای گشت بیاد »

 

امیدوارم خوشتون بیاد منهم هر بار وقت کنم یه داستان براتون میزارم  و اگه شد چند تا کتاب رای دانلود  ولی نظر رو یادتون نره

نظرات 2 + ارسال نظر
آتنا سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:35 ق.ظ http://www.partenon.blogsky.com

دوست خوبم سلام
با من بگو درد دلت
با من بگو ساز دلت
آه دلم را ببین که بی تو چه باشکوه می نوازد
من شدم شبنم لغزیدم ز چشمان غم
بشنو صدای قلبم که باز از فرو ریختن می گوید
لمس کن دست سردم را که بی تو گرمی ندارد
با توام ولی با تو نخواهم ماند
درد نرسیدن سنگین نیست
درد خواستن و گذشتن سنگین است
با آرزوی موفقیت برای شما منتظر دیدارتان در عاشقانه هایم
(پارتنون) هستم
سبز باشید و پایدار

شهرزاد چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:16 ق.ظ http://ketabirani.blogsky.com

سلام روح الله جان
ممنون از معرفی سایت قـفسه
با تبادل لینک موافقم بخصوص که لوگوی تو خیلی خوش آب و رنگه ! ... خدا کنه فرهنگ کتابخوانی بین جوانان این مملکت رواج پیدا کنه که باعث رشد فکری و فرهنگی میشه

ممنون از این همه اظهار لطف شما من هم لوگوی شما رو گذاشتم در ضمن خیلی لوگوی شما زیبا بود باز هم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد